سـحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
کـه تا چو بلبل بيدل کنم عـلاج دماغ
بـه جـلوه گـل سوري نگاه ميکردم
کـه بود در شب تيره به روشني چو چراغ
چـنان به حسن و جواني خويشتن مغرور
کـه داشـت از دل بلبل هزار گونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نـهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشيده چو تيغي به سرزنش سوسن
دهان گـشاده شـقايق چو مردم ايغاغ
يکي چو باده پرستان صراحي اندر دست
يکي چو ساقي مستان به کف گرفته اياغ
نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان
کـه حافـظا نـبود بر رسول غير بـلاغ
سر بزني خوشحال مي شم.
يا علي